نور مناجات

  نور مناجات

محمد سعید معزالدین

 

برُدم غم دل را به بر پير خرابات

گفتا که دواي غم تو هست مناجات

برخيز و برو بر در ميخانه نگه کن

عشّاق فرو هِشته همي بر لب ز شکايات

از دوست مکن شکوه زهجران و فراقش

هرجا نگري اوست همه ارض و سماوات

پيمانه بگير از کف ساقي و به وجد آي

انديشه بکن, سهل مپندار مکافات

مشنو سخن محتسب و راز نهان دار

تا راه بيابي و بيني تو کرامات

چون نيک شنيدم سخن و پند بزرگان

ديوانه و سرگشته شدم سوي خرابات

با اشک بشستم همه ي مُلک وجودم

تا راه بيابد به دلم نور مناجات *

 

با ياد او آغاز مي کنيم که يادش بهترين و جاودانه ترين يادهاست.

با عشق او زندگي مي کنيم که زندگي بي عشق آن معشوق، زندان و ماتمکده اي بيش نيست.

تنها در پيشگاه او به مناجات بر مي خيزيم و پیشانی بر آستان کسی می ساییم که نيايش نيايشگران را تنها او اجابت مي کند.

همنوا با غزلخوانان و بلبلان گلستان يار از نيايش سخن می گوییم با فرازهايي از کلمات و سروده های سوخته دلان و شوريدگان کوی دوست .

 

در محفل دوستان به جز ياد تو نيست

آزاده نباشد آنکه آزاد تو نيست

شيرين لب و شيرين خط و شيرين گفتار

آن نيست که با اين همه فرهاد تو نيست

 

اي دوست ! تو آمال و آرزوي عارفان و خداشناسان حقیقی هستی و همه موجودات, تو را مي جويند و رهپوی مشیت و مقصد هستند که مقدر فرموده ای.

محبوبا! چگونه مي شود به غير تو محبت ورزيد و حال آن که براي غير تو ظهوري نيست.

حافظ شیرین سخن چنین می سراید:

 

جز آستان توام در جهان پناهي نيست

سَرِ مرا به جز اين در حواله گاهي نيست

 

خدايا! آن گاه که شيطان آهنگ گمراهي مرا دارد, هماورد او نيستم و توان نبرد با او را جز با آه و ناله ي شبانه که آن را شهاب ثاقب قرار داده اي ندارم؛ پس به تو پناه مي برم و از تو یاری مي جويم.

عدو چو تيغ کِشد من سپر بيندازم

که تير ما به جز از ناله اي و آهي نيست

 

سعدي در کتاب گلستان داستان درويشي اميدوار و خواهان آمرزش خداي را اين چنين آورده است:

“درويشي را ديدم سر به آستان کعبه نهاده همي ناليد که: يا غفور, يا رحيم! تو داني که از ظَلومِ جَهول چه آيد.

عذر تقصير خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصيان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

 

عابدان جزاي طاعت خواهند و بازرگانان بهاي بضاعت.

من بنده, اميد آورده ام نه طاعت, به دريوزه آمده ام نه به تجارت.

پس با من همان کن که تو سزاوار آني.

گر کُشي ور به جرم بخشي روي و سر بر آستانم

بنده را فرمان نباشد, هر چه فرمايي برآنم

 

سالک و عاشق هرگز اندوه کم و زياد دنيا را به دل راه ندهد و جز مراقبه ي جمال دوست چيزي در ذهن و قلب نپروراند و مستانه راه کعبه ي مقصود پيمايد و همواره عشق و محبت دوست در دل شکوفا سازد و پيوسته به خدای مهربان روی آورد و تنها او را مراد خويش گيرد و شب زنده داري و سحرخيزي به ياد و نام  او در پيش گيرد. چرا که ديدار دوست نور چشم است و آرزوي جان.

 پس بايد در چگونگی و ژرفای نيايش خويش نيک بينديشيم و از خداي بزرگ حاجت بزرگ و والا خواهيم تا کار ما را آنچنان که صلاح ماست, اصلاح کند و سامان بخشد:

هر راهرو که ره به حريم درش نَبُرد

مسکين بُريد وادي و ره در حرم نداشت

خوش وقت, رند مست که دنيا و آخرت

بر باد داد و هيچ غم بيش و کم نداشت

 

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

 

حافظ ببر تو گوي فصاحت که مدّعي

هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

 

هر چند شهد گواراي سخن شيرين حافظ در کام داريم و به بيش از اين نيز نياز, اما فرصت اندک است و ترانه ي وصال بسيار. پس تا فرصتي ديگر شما عزيزان بيدار دل را به خداي بزرگ مي سپاريم.

 

 *سهيلا شاطريان

 

مشروح این نوشتار آقای سعید معزالدین از مجموعه انفاس سحرخیزان در برنامه راه شب رادیو سراسری در دهه هفتاد اجرا و پخش شده است که در این جا چکیده ای از آن تقدیم شما عزیزان گردید.

پایگاه فرهنگی پارس برگ



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *